داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته

و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟

و یا اشک ریخت ؟

نه …

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد

و گفت : خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

داستان راستان - اثر: شهید استاد مرتضی مطهری (قسمت سوم)

داستان راستان - جلد اول اثر: شهید استاد مرتضی مطهری (قسمت دوم)

داستان راستان - جلد اول اثر: شهید استاد مرتضی مطهری (قسمت اول)

مجموعه داستانی به ترتیب حروف الفبا - حرف الف

مجموعه داستانی به ترتیب حروف الفبا - حرف آ

داستان کوتاه پند آموز «شایعه»

داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان

بازرگان ,مغازه ,داستان ,ایمان ,های ,کرد؟ ,خانه و ,و مغازه ,داستان کوتاه ,مغازه اش ,ایمان واقعی ,ایمان واقعی بازرگان ,کوتاه ایمان واقعی ,داستان کوتاه ایمان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستانک آوای داســــــــــــــــــــــــــــــــتان السلام علیک یا فاطمة الزهراء (س) کتابخانه عمومی امام علی (ع) رودبنه shenkhtb طراحي سايت و توليد نرم افزار تحت وب فیسبوک فارسی کلیکی ها barbari74 کودک هااا لحظه‌ی دریا شدنِ قطره‌ها ...